هیچکس اطاق صورتی را نکشت

ساخت وبلاگ
دخترک عصبی و پرخاشگر و کمی بی ادب رو نگاه میکنم! جوری رفتار میکنه که انگار منو یادش نیس منم بیخیال کینه ی قبلیم ازش میشم! میگه دو روز دیگه کنکور داره و دوس داره روزی جای من باشه بهش میگم تو نمیدونی جای من چه شکلیه گفت تو رو خدا حتی شده بهم دروغ بگو  گفتم بهت خوش میگذره تو پزشکی و بعدش هم احتمالا بتونی کمی پول دربیاری میگم من بندر خوندم میگه وای تو آرزوی منو زندگی کردی جملاتش منو خیلی غمگین میکنن تو دلم میگم دخترم من انقدر تحت فشارم گاهی که فقط میتونم شبیه دیوونه ها بخندم بیام تو کتابفروشی و با تنها آدمی که برام مونده کمی معاشرت سطحی داشته باشم  بگم پزشکی مقصر اصلی این حال من نیس ولی خب بی تقصیر و بی گناهم نیست بگم من دیگه حتی از کسی که عاشقش بودم هم بیزارم دیگه فکر نمیکنم بتونم به این زودیا کسی رو دوست داشته باشم و بخوام رابطه ی عاطفی داشته باشیم صادقانه بگم دلم هیچی نمیخواد دختر جان مغزم ولی بهم میگه وظایفت رو تموم کن تو قول دادی که تموم کنی و کسایی هستن که منتظرن و امیدوار تو دلم میگم بهت دختر جان: تو این پوسته ی قشنگ و جذاب منو میبینی و من دردهایی که تحمل کردم رو فقط هیچکدوممون دید درستی نداریم  زندگی نه به این قشنگیه و نه به این زشتی  چند روزی باید دور شم از همه چی  حس میکنم باید یه فکر اساسی کنم حتی اگه به قیافه و استایلم کار و فکر اساسی نیاد!  هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1402 ساعت: 14:03

مامان پریشب برگشت پروازش خیلی تاخیر داشت ولی خب به هر ساعت ساعت سه و‌نیم صبح دیدیمش از پشت اون شیشه ی کلفت فرودگاه امام خیلی بهم حس غربت میده! آخرین ایستگاه! طبقه ی پایین برای پروازهای ورودی و طبقه ی بالا پرواز های خروجی! دفعه قبل طبقه بالا بودم! اونجا خیلیا گریه میکنن! خیلیا دارن فیلم میگیرن از اخرین لحظاتی که باهمن! از آخرین خنده ها! دنیای عجیبیه طبقه ی بالا! همه نگرانن انگار ولی به فاصله ی یه پله برقی همه چی عوض میشه... طبقه ی پایین همه چی فرق داره! یه عالمه دسته گل میبینی که منتظرن تقدیم عزیز از راه رسیده بشن!  همه شوق دارن و زل زدن به اون پله ای که قراره اولین لحظه ای که عزیزشون میرسه از روی اون رد بشه! همه لبخند دارن  اینور شیشه مامانبزرگا دنبال نوه هاشون میگردن! لحظه ی اولی که اون بچه‌ی بی نوا با فامیل روبرو میشه هم جالبه یه بچه ی دو ساله رو دیدم که احتمالا بیشتر عمرشو اونور بوده! وقتی رسید با تعجب و ترس و شاید کمی تنفر حتی زل زده بود به صورت پر ارایش زنی که هی قربون صدقه ش میرفت! احتمالا توی عکس با این چهره مواجه شده بود قبلا! و داشت سعی میکرد به یاد بیاره عمه ینی چی!! چند قدم اونورتر خانم میانسالی بود که با چشمای پر از اشک با برادرش با لبخونی حرف میزدن! برادر بچه‌ش رو بغل کرده بود و زن رو بهش نشون میداد و میگفت: عمه! این عمه ست!  اون شیشه ی عجیب! شیشه ی لعنتی! مرز باریک به اندازه چند سال دوری و دلتنگی! وقتی بعد از چک کردن چمدونها آدما از صف میان تو بغل هم! کسی غر نمیزنه که بابا صفه! همه با لبخند نگاه میکنن به تموم شدن موقتی دلتنگی دو تا ادم دیگه! انگار همه درک میکنن که غربت و دوری و بی کسی چقدر میتونه زمین گیر کننده باشه!  مامان که رسید نفهمیدم چج هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 55 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 10:22

شب/داخلی/خانه‌ای در تهران زن روی مبل بزرگ کنار تلویزیون نشسته است. مرد در حال نواختن پیانو چشمانش را بسته و روبروی زن است. زن که من باشم هیچ ایده ای نداشت که چطور الان وسط خونه ای نشسته که در موردش حرف زده بود، رویاپردازی کرده بود و این اواخر فیلمش رو دیده بود!  به نظر میومد هیچ برنامه ای برای این حضور وجود نداشته... و واقعا برای میزبان هم شوکه کننده بود به هر حال من اونجا بودم! اتاقش رو دیدم خونه رو نشونم داد و بعد برام پیانو زد. از فیلمنامه ی عجیب و گیج کننده ش گفت از رویاهاش برای این قصه با شیفتگی تعریف کرد. الان که دارم مینویسم هم گیجم چه برسه به اون موقع :) یه بار نوشته بودم دوست دارم وسط خونه بشینم و باهاش پیتزا بخورم.همونم شد  پیتزا سیره :) پیتزای خوشمزه ای بود  تو تمام مدتی که داشتم پیتزا میخوردم روی زمین وسط پذیرایی خونه‌شون نشسته بودیم بعد از شام توی اشپزخونه که به نظرم جذابترین قسمت خونه بود روی اپن نشستم اپن خونه دقیقا روبروی پنجره ی بزرگی بود که یه ویوی خیلی قشنگ از تهران و محله ی خونشون داشت چراغهای روشن و تابلوی شیرینی فروشی ای که برای من نماد اون بود! چون میدونستم خونشون همون حدوداست ولی نمیدونستم دقیقا کجاست!  برام چای درست کرد و من روی همون اپن اونو داغ نوشیدم. بعد منو بغل کرد و گفت براش عزیزم و ارزشمند من تمام این مدت لال بودم! هنوزم نمیدونم چی باید باشه عکس العملم! تعجب؟ ترس؟ عشق؟ ذوق؟ تنفر؟ واقعا نمیدونم  بعد من شکلاتای قشنگی که برام خریده بود رو جا گذاشتم و رفتم... کوتاه بود و عجیب  فکر میکنم هنوز برای هضمش به وقت احتیاج دارم هنوز که میگم چون این قصه مربوط به چند روز پیشه... به هر حال این خاطره باید مکتوب باشه. Adbloc هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 56 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 10:22